شهید
شهید یوسف کلاهدوز

یوسف کلاهدوز اول دی ماه ۱۳۲۵ در شهرستان قوچان به دنیا آمد. از همان کودکی ، استعداد وی نمایان شد. معلمان و مسؤولان مدرسه پیوسته مشوق او در امور درسی بودند. هنوز سن زیادی نداشت که پدرش به خدمت نظام رفت. او از دبیرستان جوینی» قوچان دیپلم ریاضی گرفت و به دانشکده افسری رفت و این چیزی بود که نزدیکان او انتظارش را نداشتند. در آن زمان ، ارتش محل مناسبی برای افراد مذهبی چون او نبود. سال ۱۳۴۴ در دانشکده افسری با شهید حسن اقارب پرست آشنا شد. آنان با کمک هم جلسات تفسیر قرآن راه انداختند و کوشیدند تا فعالانه در تمام صحنه های انقلاب حضور داشت و با ورود حضرت امام به ایران این فعالیت گسترش یافت. با پیروزی انقلاب اسلامی ضرورت تشکیل نیرویی نظامی متشکل و برخاسته از متن مردم و انقلاب، بیش از پیش احساس میشد تا از دست آوردهای انقلاب اسلامی و حریم خون پاک شهدا پاسداری کند وقتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به صورت منظم و مرتب به عنوان یک نهاد به امر حضرت امام ایجاد گردید کلاهدوز به عنوان یکی از اعضای شورای عالی سپاه انتخاب شد. او تأکید داشت که اعضای سپاه باید دارای اصالت و اعتقاد راسخ و عمیق مذهبی ، آمیخته با بینش و بصیرت کافی در بعد سیاسی باشند. وی اولین کسی بود که قبل از تشکیل واحد عقیدتی سیاسی مسئله ی آموزش معارف اسلامی را در سطح تمام نیروهای مسلح مطرح کرد. با شروع جنگ در حالی که او یک فرمانده ی آموزشی بود به جبهه می رفت و در نبردها شرکت میکرد در جریان انفجار بمب در دفتر نخست وزیری یوسف همراه با شهیدان رجایی و باهنر تا مرز شهادت پیش رفت؛ ولی اراده خداوند بر این بود که سالم بماند تا بار دیگر در بوته آزمایش قرار گیرد. اوایل مرداد ۱۳۶۰، در جلسه شورای عالی دفاع طرحی جهت شکست حصر آبادان به همراه یک تحلیل کلی از اوضاع منطقه ارایه کرد. این طرح مورد تصویب قرار گرفت و پس از ابلاغ به نیروی زمینی قرار شد بین نیروهای سپاه و ارتش تدابیری در مورد نحوه ی هماهنگی و همکاریها اتخاذ گردد در سحرگاه یکشنبه پنجم مهرماه ۱۳۶۰ نیروهای سلحشور اسلام به تهاجمی گسترده و بی سابقه، بخش وسیعی از اراضی شمال آبادان را که حدود یک سال در دست دشمن متجاوز بود خارج ساختند. بدین ترتیب دو جاده ی مهم ارتباطی آبادان - ماهشهر و آبادان - اهواز آزاد و دو پل دشمن که بر روی رودخانه کارون زد شده بود با همت دلاور مردان اسلام فتح گردید. عملیات ثامن الائمه پیروز شد و یوسف از این که حکم حضرت امام محقق گردیده و حصر آبادان شکسته شده بود، خشنود بود. هفتم مهر ۱۳۶۰ ، کلاهدوز و تعدادی از فرماندهان پیروز عملیات با هواپیما عازم تهران بودند که هواپیما در حوالی کهریزک سقوط کرد يوسف به همراه تنی چند از هم رزمانش به درجه رفیع شهادت رسید و در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام به خاک سپرده شد.
عموی شهید
وقتی از مدرسه بر میگشت به مغازه می آمد و با ورودش میگفت: «سلام عمو.» یک روز آمد، سلام کرد و کیف و کتابش را گوشه ای گذاشت هوا سرد بود. سرم را بلند کردم با تعجب دیدم کت نپوشیده. پرسیدم کتت را چه کرده ای عمو جان؟! اول جواب نمی داد؛ ولی بعد گفت: «صبح هوا سرد بود، همین الآن هم که آفتاب بالا آمده باز هوا سرد است ...» گفتم: «خب، دیگر شد بدتر.» گفت: همان طور که ما سردمان میشود. دیگران هم سردشان می شود.» گفتم: «باز هم بدتر؟» بار اولش نبود که... گفت: «داشتم مدرسه مدرسه میرفتم از پیچ کوچه که رد شدم منظره ای نظرم رو جلب کرد. اول خواستم بی توجه از کنارش بگذرم ولی چیزی به پاهایم اجازه حرکت نمیداد و مثل آهن ربا من رو به طرف خودش جذب میکرد در صورتش نگاه کردم بیچاره صورتش از سرما کبود شده بود. خواستم از کنارش رد عبور کنم بشم ولی نتونستم. نگاهی به من انداخت جلو رفتم و بدون هیچ حرفی کتم رو درآوردم و به او دادم.»
حامد کلاهدوز - پسر شهید
1- پدرم فردی باهوش بود بعد از پایان دوره ی دبیرستان در آزمون دانشکده ی افسری شرکت و پذیرفته میشود. مادرم در جلسه ی خواستگاری علت ورودش به دانشکده افسری را می پرسد. پدرم میگوید: در دوران دبیرستان وضعیت کشور را درک کردم و به این نتیجه رسیدم که وضعیت مناسبی نیست و باید کاری انجام دهم برای عملی کردن آن باید از نزدیک شرایط حکومت را ببینم و ارزیابی کنم. پدر به این صورت اطلاعات ارتش را از طریق شبکه ی سری که در اختیار داشت به امام خمینی میرساند از طریق در مبارزات انقلابی اش ضربات شدیدی به رژیم شاه وارد کرد.
2- پدرم موقعی که در پادگان زرهی شیراز مشغول به خدمت بود از طریق واسطه ها با فعالان انقلاب ارتباط داشت. حتی برای ورود به گارد شاهنشاهی از طریق همین واسطه ها از امام اجازه گرفت. او خود را به حلقه ی محافظان شاه نزدیک کرد و برای ترور شاه بررسیهایی انجام داد. وقتی به امام اعلام آمادگی کرد؛ امام مخالفت کردند و فرمودند: حرکت انقلاب باید مردمی باشد.
3- روز عاشورای سال ۱۳۵۷ رژیم شاه قرار بود مردم را قتل عام و حرکت انقلابی را متوقف کند. امام خمینی (قدس سره) فرموده بودند مردم به خیابانها بیایند. شاه با بالگرد بر فراز تهران پرواز کرد و وقتی حرکت انبوه مردم را در خیابان ها دید متعجب شد. افسرانی که قرار بود مردم را به رگبار ببندند داخل ناهارخوری پایگاه لویزان در انتظار حمله و تیراندازی به سمت مردم بودند. پدرم که خودش طراح این عملیات بود در بین افسران حضور داشت تا کسی به او شک نکند. آن روز عملیات سرکوب مردم تظاهرات کننده لغو شد.
4- پدرم در انگلستان دوره ی کامل کار با تانک چیفتن را آموزش دیده بود. شب بیست و یکم بهمن سال ۵۷ متوجه میشود که قرار است ارتش کودتایی را انجام دهد. او از طریق دوستان به امام خمینی (قدس سره) که در مدرسه ی رفاه مستقر بودند، اطلاع می دهد و همان شب تا صبح سوزنهای مسلسل و توپ ۲۰۰ تانک چیفتن را خارج میکند. روز بعد که ارتش تانکها را وارد خیابان میکند نمی توانند به مردم آسیب برسانند و این نتیجه ی سالها فعالیت سری پدرم بود.
5- روزهای اول انقلاب، بعضی ها در نظر داشتند که ارتش باید منحل شود؛ اما پدرم مخالفت کرد. امام خمینی (قدس سره) نیز فرمودند: «ارتش باید حفظ شود، منتهی افراد وابسته به سلطنت و جنایت کاران باید مجازات و یا برکنار شوند.» شهید محمد منتظری شهید نامجو پدرم و ... پیش قدم شدند و هسته ی مرکزی مجموعه ای را که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نام گرفت، تشکیل دادند. از اردیبهشت سال ۵۸ به طور رسمی فعالیت این نهاد شروع شد.
زهرا موزرآنی - همسر شهید
1- یوسف اصلاً کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد میگرفت ، نه به کار خانه. حتی اگر دو روز هم غذا درست نمیکردم خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم منظم بودم و زندگی ام را خیلی دوست داشتم. گاهی میگفت تو چرا این جوری هستی؟ ولش کن بابا چه قدر به این چیزها اهمیت می دهی؟ هر چی شد میخوریم خوش حال تر می شد، اگر می نشستم و چهار تا کتاب می خواندم. میگفت: زیاد وقت خودت را صرف کارهای روزمره ی زندگی نکن که از مطالعه ات بمانی.» بارها از او پرسیدم: چه غذایی دوست داری برایت بپزم؟» می خندید و میگفت: «غذا، فقط غذا». یادم نیست یک بار هم گفته باشد، فلان غذا همیشه هم سفارش میکرد یک نوع غذا درست کن. مهمان هم که داشتیم از یک نوع غذا زیاد درست کن ولی متنوعش نکن.»
2- مشغول کار شده بودم و حواسم به پسرم حامد نبود. ناگهان از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع او را به بیمارستان بردم و سرش را پانسمان کردم. منتظر آمدن یوسف بودم و این که با ناراحتی به من بگوید که چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی آمد مثل همیشه سراغ حامد را گرفت. گفتم: «خوابیده است.» بعد آرام آرام شروع کردم جریان را برای او توضیح دادم. فقط گوش داد. چشم هایش آرام خیس شد و لبش را گاز گرفت. بعد گفت: «تقصیر من است که این قدر تو را با حامد تنها می گذارم مرا ببخش!» من که اصلا تصور همچین برخوردی را نداشتم از خجالت خیس عرق شدم.
3- به هنر کارهای فنی علاقه داشت. بلد بود تخت و مبل بسازد خطش هم خوب بود. وقتی نامه هایش را میخواندم از خط زیبایش لذت می بردم نقاشی هم میکشید. توی خانه ی مادرش پُر بود از تابلوهایی که خودش کشیده بود. همه هم از طبیعت؛ با تکنیک آب رنگ و مداد رنگی پاستل بود. گاهی وقت ها هم می نشست با حامد کاردستی درست میکرد حامد ماشین خیلی دوست داشت. مدام میگفت: «بابا من ماشین می خوام یک روز نشستند تا ماشین درست کنند. یوسف روی مقوا شکل یکی از ماشین های باربری ارتشی را با اندازه های دقیق کشید؛ بعد هم اطرافش را قیچی کرد و تکه هایش را به هم چسباند. چهارتا از چرخهای اسباب بازی حامد را هم جای چرخهایش گذاشت. حامد خیلی خوشش آمد. از چندین نوبت پارک رفتن هم برایش جالب تر بود. گاهی هم دولا میشد و به حامد میگفت: «بیا پشت من سرسره بازی کن ببین سرسره من بهتره یا سرسره پارک؟ حامد میخندید و میگفت: همین خوبه همین خوبه.» اگر وقت داشت مینشست با حامد فیلم نگاه میکرد. حتی بعد می نشست با حوصله در مورد آن فیلم با حامد حرف می زد.
4- وقتی دخترمان به دنیا آمد خیلی خوشحال شد. از خوشحالی در پوست نمیگنجید. فرزند دختر را خیلی دوست داشت از قبل میگفت: «خدا ان شاء الله دختری به ما بدهد و اسمش را فاطمه بگذاریم موقع اسم گذاری با این اسم مخالف بودم گفتم خواهرتان اسمش فاطمه است و هر دو میشوند فاطمه کلاهدوز هر چه گفتیم قبول نمیکرد میگفت او فاطمه کلاهدوز فرزند حسن است و این فاطمه کلاهدوز فرزند یوسف . در زندگی هم الگویش ائمه ی معصومین بودند.
5- سربازها خیلی دوستش داشتند، به حرفش گوش می کردند. با این که یوسف برعکس افسرهای دیگر گماشته نداشت ولی سربازها هر وقت که ما اسباب کشی داشتیم و با خبر می شدند، خودشان داوطلبانه برای کمک می آمدند. وقتی سفره می انداختیم تا بعد از اسباب کشی خستگی درکنند، یوسف هم کنار آن ها می نشست و همراهشان غذا می خورد. آن هم در دوره ای که این چیزها خلاف عرف ارتش بود. کاری نداشت که خودش افسر و آنها سرباز صفر هستند. خودشان میگفتند: «وقتی این جا می آییم، انگار برای تفریح.» برای همین بود که گماشته قبول نمیکرد. به دلیل برخوردش با سربازها، افسرهای دیگر تعجب میکردند؟ برایشان سؤال بود که چرا این افسر با چنین درجه ای این طور رفتار میکند. شاید برای همین بود که تا پیروزی انقلاب ، ساواک برگه ی تأیید صلاحیتش را به پرسنلی ارتش نفرستاد.
شمس - همکار شهید
جلسه ای تشکیل دادیم تا درباره ی نام و آرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران تصمیم بگیریم. نماینده ی نخست وزیری عقیده داشت که این عنوان برای یک سازمان خیلی بلند است و باید خلاصه شود. کلاهدوز ضمن بحث می گفت هیچ کدام از کلمات ،سپاه پاسدار انقلاب و اسلامی نباید حذف بشوند و در مورد تک تک این كلمات تأکید داشت. بحث بر سر کلمه ایران شد. نماینده نخست وزیری گفت کلمه ایران راهم ما حذف نمی کنیم. درباره مشخصات آرم سپاه بحث شد باز کلاهدوز بود که به صراحت پیشنهاد کرد اجزای آن عبارت باشند از: ۱ قرآن ، به نشانه مبنای مکتب. ۲- سلاح به نشانه یک سازمان نظامی برگ زیتون ، به نشانه صلح .... سپس آرم را به تأیید شهید بهشتی رساندیم. بدین ترتیب نام و آرم سپاه چیزی شد که امروز هست. چنین دقت نظری در آن روزگار حکایت از وسعت نظر کلاهدوز داشت.